سال 97 برای من، کلاس آموزشیِ بلند شدن بعد از زمین خوردن بود. همین مسئله ساده و کلیشهای رو بلد نبودم. یا باید صاف و بدون دردسر راهمو میرفتم و میرسیدم یا اگه زمین میخوردم مساوی بود با حذف همیشگی اون مسیر. نمیدونستم سفرِ افتتاحیهی دشت لار توی اردیبهشت میخواد بهم بگه چه سالی پیش رو دارم. همونجا فهمیدم ما آدمایی هستیم که توی اوج بدبختی و فشارم میتونیم تا سر حدِ خفه شدن بخندیم. نه برای اینکه چارهای نداریم؛ چون بدِ روزگار هرکاری کرده نتونسته بکشتمون، ما هم قویتر و بزرگتر شدیم.
.
سلام. اردیبهشت نود و هفته. اینجا دشت لاره. انقدر سرخوشم که سوت میزنم. خبر ندارم تا یک ساعت دیگه دارم میجنگم برای زنده موندن. بعدِ جنگ نابرابر با طوفان و صاعقه و سرمای شدید، پشت به پشتِ همرزم میایستم و قضای حاجت میکنم. بعد جنگیدن، توی سنگرم با همرزما دراز کشیدم. همه جا خیسه. بارون بی وقفه میباره. هوا به شدت سرده. میخندم. میخندن. و میخوابم. به امید صبح آفتابی! خیلی خوش گذشت! ( اینم مستندش)
پیش مقدمه/
دروغش رو بنویسم وقت نکردم برای کویر ریگ جن پست بنویسم. راستش اینکه بعدِ شروعِ ترم دومِ دانشگاه و جابجایی روزای کلاسا تا بیام خودمو تطبیق بدم دو سه هفته گذشت. هرچند هنوزم تطبیقم مطابق نشده و نفهمیدم کی اسفند شد اصلا! دروغش اینکه اصلا نمیخواستم درباره ریگ جن پست بذارم. راستش اینکه حوصله آپلود عکس نداشتم و چندباری که اومدم پست بذارم اصلا نوشتنم نیومد. امشب دیگه حس کردم یه کم زشت شد. مستقیم و غیر مستقیم، جلو صحنه و پشت صحنه رسوندن که ملت منتظرن. تا الان که علیرغم خستگی شدید از کار روز جمعهای و فوتبال آخر شبی و مصدومیت زانو، نشستم پای سیستم و بدون بک اسپیس مینویسم تا هرجا که چشما یاری کرد.(بازم منت بذارم یا کافیه؟)
صاحب مقدمه/
ریگ جن، در یه جمله ریگ بدون جن بود. نه از جهت اسم و رسم معروفش که خبری از جن و مثلث برمودا و اینا نبود. بل به لحاظ سفرهایی که من و دکتر، دیگه به ساختارشون عادت کرده بودیم. بلد نبودن مسیر. آب و هوای خراب. بی آبی. بیخوابی. نخوردن غذا. سرما و صاعقه و بارون بی وقفه. تلاش و جنگ برای بقا! همه اینها رو خط بزنید و جاش بنویسید ماهی کباب،سوسیس و سیب زمینی و چایی آتیشی، آب فراوون، خواب راحت، و حتی فرصت برای بازی گروهی کنار آتیش. در واقع، گروهی که باهاشون رفتیم یه برنامه توریستی/تفریحی برامون تدارک دیده بودن و البته درجه سختی برنامه رو 3 از 5 زده بودن! که ما در پایان برنامه سه روزه گفتیم اگه 3 از 5 این باشه سهم قلعه موران 8 از 5 میشه و دشت لارم که اصلا داخل عدد و درجه نمیگنجه! اما سرتون رو درد نیارم سفر دلچسبی بود. یعنی به قول دکتر، بعد چندتا برنامه و سفر سنگین و پر دردسر، حق ما بود یه برنامه لاکچری داشته باشیم که قسمتمون ریگ جن شد. تا تونستیم عکس و فیلم گرفتیم و از تماشای جغرافیای بکر اون منطقه لذت بردیم. با لیدرهای محلی رفیق شدیم و خیلی خیلی علاقهمند شدیم یه گروه از وبلاگیا رو یه روزی ببریم اون سمتی ایشاللا در آینده نه چندان دور. عکسایی که میذارم بدون رتوش و ادیتن و همه کار دست دکتر. توی این سفر، یه صبری از خودش توی عکاسی نشون داد که تا حالا ندیده بودم. باقی خاطرات و وقایع رو با جزئیات قابل انتشار، ایشالا توی کوه میگیم.
عکس اول.
عکس دوم.
عکس سوم.
عکس چهارم (همین قدر راحت فیلم میگرفتم).
عکس پنجم (آقا غدیری، لیدر محلی. سمت چپ تصویر یکی از ماشینای آفرود که پشتیبان ما بود پیداست).
عکس ششم. (اون که خورده زمین من نیستم ولی خودمم موقع دویدن در حال فیلم گرفتن خوردم زمین که بعدا میذارمش آپارات).
عکس هفتم. (شاهعکس!)
عکس هشتم.( باید قابش کنم بزنم دیوار)
عکس نهم.( هر دو شبی که کمپ زدیم هوا ابری بود و تقریبا از تماشای اون حجم ستارههای شب کویر محروم بودیم. این عکسم حاصل صبر و حوصله عجیب و غریب دکتره)
یه حرفی هست توی محل سربازیمون انقدر تکرارش کردم تبدیل به ضربالمثل شده. اینکه ساعت برای ما سربازا تا 15/30 عادی میگذره چون از صبح که میایم بهش نگاه نمیکنیم. اما از 15/30 تا 16 که پایان ساعت کاریه، گذر زمان به قاعده کلِ 8 ساعت کند میشه بس که زل میزنیم به عقربهها! همین قاعده برای این چندماه آخر باقیموندهی سربازیم داره اجرا میشه. قبل از این دوسه ماه پایانی، حافظه تاریخی مربوط به پیش از سرباز شدنمو از دست داده بودم. زندگیم تقسیم شده بود به شروع خدمت و حین خدمت. و حالا تبدیل شده به دوسه ماه پایانی که قبلش رو به زحمت یادم میاد!
روزی نیست که تقویم رو نگاه نکنم و به روز پایانی فکر نکنم. و روزی نیست که از حسِ خسران این دوسال، قلبم تیر نکشه. تنها چیزی که از حس افسردگی حاصل از 24 ماهِ طلایی(فرصتهایی رو توی این مدت از دست دادم که شاید دیگه هیچ وقت برام تکرار نشن) که تلف شد دورم کرد رفتن به دانشگاه بود. جایی که طبق قانونِ بردگی حکومت اسلامیمون اجازه ورود بهش رو نداشتم ولی با پر رویی و اصرار و دعوا، پاش وایسادم. و اگه نبود دانشگاه، بعید بود همین چندماه رو دووم بیارم توی این اسارت و استثمار؛ بیخیالِ خروج از کشور و استخدام و هر کوفت دیگهای که به کارت پایانخدمت کوفتی نیاز داره. اما خب.دانشگاه هرچی که نداشت نشاط داشت و روح دمید توی کالبد فسرده. و خداوند رو ممنونم بابت همت و قوّتی که داد برای عبور از این چندماه.
.
با دکترِ نهضتباز، یه سفر دیگه در پیش داریم. دوماهه برنامه رو بستیم اما برعکس سفرهای قبلی، این دفعه سکوت عجیبی بینمون حاکمه. یه جورایی متوجه هستیم جایی که داریم میریم چقدر ناکجاست! چقدر برموداس! پس فرقی نمیکنه بدونیم یا ندونیم چی قراره بشه یا چی اونجا منتظرمونه! فقط به ارائه این برنامه و مسیر دقیق که توسط دکتر طراحی شده بسنده میکنم. گم شدیم بدونید کجا هستیم:
جذابیتِ فوتبال، در جایی اتفاق میافتد که تماشاچی نمیداند کدام تیم برنده است و کدام بازنده. دو تیم، بازوها و تاکتیکهای خودشان را دارند و در این زورآزمایی 22 نفره، هیچ کدام به دیگری نمیچربند مگر در اندک فرصتها. فرصتهایی که از نقطه ضعفها و نقطه قوتهای نزدیکِ دو تیم به وجود میآیند و نتیجه پایانی را مشخص میکنند. فوتبالهای قابل پیشبینی و یک طرفه، مثل جایی که 5 گل و یا بیشتر به تیمی جنگزده و قحطیزده بزنی نه جذابند نه دیدنی؛ اما بازی ایران و ژاپن جذاب و دراماتیک بود. تماشاچی واقعا نمیتوانست تشخیص بدهد چه تیمی برنده میشود. اضطراب در چشمان طرفدارهای هر دو تیم موج میزد. پس از گل اولِ ژاپن روی آن حرکت فاجعهبارِ 5 بازیکن ایران در سطح ملی بود که دیگر همه تماشاچیها فهمیدند نتیجه بازی چه میشود. دیگر کسی اضطراب و امید که تا دقیقه 90 چه میشود را نداشت. چرا که ضعفهای بزرگ و کوچک قهرمان یا همان هارماتیا» عیان شده بود. پرخاش، دستپاچگی، حمله به داور، و بکش زیر توپ تا هر جا رفت!(دو تا پست قبل هم نوشتم که سرشت حقیقی انسان زیر فشار برملا میشود). ضدقهرمان هم بیکار ننشست و با همه قوایش نقاطِ ضعف را فشار داد و گلهای بعدی و سپس؛ کاتارسیس» یا همان سقوطِ قهرمان صورت گرفت. کاتارسیس یعنی پایان. یعنی راه بدون بازگشت. یعنی تزکیه قهرمان و تماشاچی. یعنی وقتش رسیده بفهمی انگشت اشاره روی بینی و مشتهای گره کرده را سمت خودت بگیری! یعنی نتوانی توی چشمان بهتزده یک ملت نگاه کنی که زمین فوتبال سالهاست برایشان سبز نیست.
و اما سوالی که پس از فروکش غم و حین تزکیه باید پرسید. این یک قهرمان واقعی بود یا پوشالی؟
ورزشهای مبارزهای، درست موقعی به اوج جذابیت میرسن که اتفاقهای پیشبینی نشده میفتن. وقتی مایک تایسون از باستر داگلاس توی رینگ بوکس شکست خورد، به تایسونِ بدون شکست گفتن چرا باختی؟ حرفی زده بود به این مضمون که باورم نمیشد کسی بتونه شکستم بده.». اون طرفِ قصه، باستر داگلاس بود که هیچ کس امیدی به برنده شدنش جلوی تایسون نداشت. 9 راند از تایسون فقط مشت خورد و افتاد زمین، ولی توی راند دهم، تایسون رو جوری زد که تا میومد از زمین بلند بشه میفتاد زمین. چند وقت پیش، کلیپ این مبارزه رو دیدم و امشبم مواجهه داشتم با این تعبیر مرحوم شیخ علی صفایی:
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن: عارف بودن که به سیس ما نمیخوره ولی خوش بحال اونهایی که نمیذارن حالمون خوب باشه که فعلا بهار اوناست و پاییز ما. و بدا به روزی که نوبت بهار و خوبی حال ما بشه و راند دهم!
قصه، درست از جایی شروع میشود که تعادل زندگی بهم میریزد. کم پیش میآید این بهمریختگی، دست خودمان باشد. اما برقراری تعادلِ دوباره دست خودمان است. سرشتِ حقیقی ما در همین بهم ریختگی برملا میشود. پایان قصه، رستگاری باشد یا افول، تراژدی یا کمدی؛ این را کنشها و واکنشهای ما تعیین میکنند هنگام فشار».
این برش را ببینید+
.
سلام
چندسال پیشا بیمارستان بستری بودم. دکتر گفته بود باید راه بری تا زود خوب بشی. یادمه از عمد از جلوی اتاق یکی از بیمارا رد میشدم که همیشه فریاد میزد. فریادی که تبدیل به جیغ میشد. یه مرد جوون بود که تخت مخصوص داشت. پدر و مادرشم دائم بالا سرش بودن. فریاد میزد. جیغ میزد. توی فاصلههای زمانی خیلی کوتاه، یهو ساکت میشد. توی این لحظات میخندید،حرف میزد حتی شوخی میکرد. چند دقیقه بعد فریادش کل راهروی بیمارستان رو برمیداشت. پرستاری که اونجا بود گفت دچار برق گرفتگی شده و بدنش از درون آسیب جدی دیده. اونقدر درد داره که قویترین مسکنها و مورفینها رو هر چندساعتی که حداقل زمان مجازشه بهش میزنیم. بلافاصله بعد اینکه اثر مسکنها کم میشه دردش شروع میشه. گفتم دردش چجوریه که اینطوری داد میزنه؟ گفت خودش میگه انگار یکی توی بدنم چاقوی داغ ت میده.
---------------------------------------------------------------------------
دردهای روحی هم شبیه برق گرفتگین. حرکت چاقوی داغ، جایی حوالی سینه.
رابرت مکی در کتاب داستان» میگوید: داستان خوب» یعنی داستانی که ارزش تعریف کردن داشته باشد و دنیا بخواهد گوش کند. بعد مینویسد: باید هنرمند باشید و وقایع را به نحوی که تاکنون به ذهن کسی خطور نکرده کنار هم بچینید. سپس توصیههایی میکند و در انتها میگوید: و مقدار زیادی عشق». این نسخه را میشود تعمیم داد به همه شئونات زندگی. خوب بودن» در هرجای زندگی در هر جای این دنیا، مقدار زیادی عشق» میخواهد. برای پیدا کردنِ این مقدار، معلوم نیست چند روز و چندماه و چندسال باید صبر کرد و چند قدم برداشت! ولی انگار باید صبر کرد. گویا بودهاند کسانی که به قاعدهی یک بند انگشت نزدیک شده و جا زده بودند. کسانی هم هستند که از برای پیمانهی کوچکشان به سرعت به عشق واقعی» رسیدهاند. اینکه عمق و اندازه و ماندگاریاش چقدر است.؟ رابرت مکی در ادامه گفته است: دنیای داستان، عمیقتر از دنیای واقعی است». شاید برای همین است که یک داستان خوب، یک داستان ماندگار است. برخلاف نظر آنها که واقعیت را متفاوت و عادی نسبت به داستان میدانند؛ میخواهم بگویم واقعیت را میشود چید؛ طوری که به ذهن کسی خطور نکرده است. و از آن یک داستان واقعی ماندگار ساخت. و مقدار زیادی عشق.
من فکر میکنم ما اسباببازی هستیم و خدا داره باهامون بازی میکنه». آن ایام که خواهرم کودک بود و سر میز ناهار، این جمله را گفت هیچ گاه یادم نمیرود. حرفی که آن هنگام برایم شبههناک و مشکوک تلقی میشد اما اکنون برایم رنگ و بوی حقیقی دارد. گو اینکه اساس و فلسفهی جهانی که خداوند با محوریت ما آفریده، پارادوکسی دایرهشکل از تولدها و مرگها و رنجها و لذتها و رسیدنها و نرسیدنها و شکستها و پیروزیهاست که هرکدام به شکلی درهم تنیده شدهاند و از دل یکدیگر بیرون میآیند.اگر چه شیعه بسیار مودبانه میگوید جبر و اختیار است توأمان اما در این حال، تلقی اسباببازی دستِ قدرتی بودن، آنچنان بیراه نیست. داستان کوتاه اردوگاه سرخپوستانِ» همینگوی را بخوانید؛ آنی که فرزندی متولد میشود، مادری بیمار، آسوده میشود و پدری از شدت ناراحتی خودش را میکشد. در همان حال، شاهدِ مرگِ پدرِ فرزندی بودن، فرزندی دیگر را آگاه میکند؛ به مادری که ندارد و به قهرمان زندهای که پدرش است. همین قدر دَوّار و پارادوکسیکال. کمی عرفانیتر، داستانِ نه چندان افسانهای منطق الطیر عطار خودمان است. سیمرغ در جستجوی سیمرغ راهی سفر میشوند. در انتها و پس از طی طریق و چشیدن سختیها و به نقلِ فیلمنامهنویسها عبور از بحران و مرگ اول، آگاه میشوند سیمرغ» خودشان هستند. و حال، سعادتشان در چیست؟ در فنا! یا همان مرگ دوم. زنده میشویم که بمیریم. و میمیریم که زنده شویم. بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید! کزین خاک برآیید سماوات بگیرید!
القصه؛ برای ما که در آمدن و رفتنمان انتخابی نداریم، برای چگونه بودنمان نیز گریزی نیست جز انتخاب. زندگی داشتن یا مردگی کردن کار دشواری نیست. دشوارترین کار، انتخاب سفر رنجآوریست که آسانی میآوَرَد.انتخاب زندگیای که با مرگ، به اوج کمال میرسد که همان تولد دوباره است!
سفر، در آغاز شرح جداییست. کنده شدن از زندگی قراردادی و افتادن در دنیایی ندیده و آزاد. که البته کار آسانی نیست و هرکسی ممکن است قبولش را رد کند. پس لازم است کسی یا چیزی تو را به سفر دعوت» کند. سپس موعد امداد غیبی» فرا میرسد اگرچه ووگلرِ سکولارِ نون به نرخ روز خور، آن را با دگراندیشی از تو گرفته باشد؛ اما تو باور داری به سلامت طی طریق میکنی چون دست غیب بالای سر داری. عبور از نخستین آستانه»، همان لحظهایست که از آسانی و رفاهِ شهرنشینی گذشتهای و با یک کوله، دل به جاده زدهای. گرفتاری در شکم نهنگ»، آنجاست که باید راه سختی را طی کنی در سرما و گرما و باد و بوران و باران و طبع وحشی طبیعت، با تشنگی و گرسنگی. تشرف یا جاده آزمونها» بدون شک، کیفیت همراهی تو با همسفرانت است. دستشان را بگیری، کولهای که بر ایشان سنگینی کرده بر دوش بگیری یا بدون آن که حس ضعف روح کنند، به ادامه راه تشویقشان کنی. و سرانجام، موعد ملاقات با ایزدبانو» فرا میرسد. او مظهر و نمونه عالی زیبایی، پاسخ تمامی خواستهها و امیال، و غایت سعادتبخش سلوک معنوی هر قهرمانی است. اگرچه اینجا، اوج سفر است اما وسوسهها» دست از سرت برنمیدارند و خیال برگشت داری. به هر ترتیب، با غولهای درونت مبارزه میکنی و به خدایگون» شدن میرسی. سختترین بخش سفر که تو را به مقصد نهایی و بازگشت» میرساند، در حالی که تو، یعنی قهرمان این سفر، آن آدمی که در آغاز سفر بودهای نیستی و تمایلی به بازگشت برای زندگی عادی پیشین نداری.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
به همین مناسبت: ببینید+
نمیدونم این تخم لق رو کی توی سریالای مناسبتی شکست. داستان و سوژه سریال برای امروز، ژانر به اصطلاح اجتماعی؛ شخصیت ها و جغرافیا متعلق به بطن دهه نود شمسی. بعد کاراکترها طوری با هم صحبت میکنن که اگه تصویر رو نبینی فکر میکنی سعدی و حافظ و فردوسی دورهم حلقه مشاعره تشکیل دادن. اون لالوها سهراب و شهریارم میان یه خیار بر میدارن که مخاطب از شعر معاصر خیلی دور نشه.
اصرار نسبتاً جدی دارم تا جای ممکن، کالای ایرانی بخرم ولی نه به قیمت آسیب دیدن جسم و روحم. اذان رو گفتن و نخ دندون ارکید» برای چندمین بار لای دندونام پاره شده، گیر کرده و هیچ جوره بیرون نمیاد طوری که حس میکنم بین دوتا دندونم یه کامیون آشغال خالی کردن. ماتم گرفتم و کز کردم یه گوشه و میگم من مگر دیوونه باشم بازم نخ دندون ایرانی بخرم. همه نخ میکشن لای دندوناشون تمیز بشه، من دارم نخ میکشم که نخ قبلی رو در بیارم.
برای خارجیش که پنج سال استفاده کردم و یه بارم اذیتم نکرد با این وضع دلار و تعرفه های تخیلی باید n تومن بیشتر پول بدم ولی دندونه خب! ارزشمنده، جون آدم نیست که بشه با پراید باهاش شوخی کرد. تحریمه،پول نیست،مواد اولیه نداریم،حقوق نمیدن، یا هر کوفت دیگه ای که مفقود شده. دلیل نمیشه آشغال تولید کنیم برای ملتمون. به قول حاج کاظم، معرفت اون اجنبی که ویزا داد از توی هم وطن بیشتره!
یک.
مادری از شدت فقر، فرزندش را سر راه میگذارد تا آدم حسابی ای بیاید و او را برای سرپرستی ببرد. از دور مراقب می ماند و چند آدم کج و کول را پس میزند تا اینکه یک خانواده متشخص از راه میرسند و فرزند را برمیدارند و می برند. مادر با چشمان گریان سوار تاکسی میشود و میرود. در حالی که گوشه چادرش از لای در ماشین بیرون مانده.
دو.
صفحه حوادث رومه ها خبری را کار میکنند که مردم را مدتها توی شوک میبرد. مادری، فرزند کوچکش را به قتل می رساند. بدنش را قطعه قطعه میکند و در فریزر خانه بسته بندی میکند. مادر دچار نوعی اختلال روانی بوده.
سه.
مردی که سابقه وزارت آموزش و پرورش را داشته همسرش را در حمام خانه با شلیک سلاح به قتل می رساند. مردم، از ماجرای او جوک میسازند و میخندند. قاتل، ماجرای قتل را جلوی دوربین با لحنی شاداب تعریف میکند.
.
شماره یک، داستانی ست نوشته جلال آل احمد. جلال، دلش از به هم ریختگی اوضاع مهم ترین نهاد جامعه، خانواده» خون بوده است و آن را نوشته. در دهه چهل شمسی». شماره دو و سه، داستان نیستند. واقعیتند و متعلق به دهه هشتاد و نود شمسی».
در دهه های بعدی، نهاد خانواده». دقیقا کجا خواهد بود؟
اصرار نسبتاً جدی دارم تا جای ممکن، کالای ایرانی بخرم ولی نه به قیمت آسیب دیدن جسم و روحم. اذان رو گفتن و نخ دندون ارکید» برای چندمین بار لای دندونام پاره شده، گیر کرده و هیچ جوره بیرون نمیاد طوری که حس میکنم بین دوتا دندونم یه کامیون آشغال خالی کردن. ماتم گرفتم و کز کردم یه گوشه و میگم من مگر دیوونه باشم بازم نخ دندون ایرانی بخرم. همه نخ میکشن لای دندوناشون تمیز بشه، من دارم نخ میکشم که نخ قبلی رو در بیارم.
برای خارجیش که پنج سال استفاده کردم و یه بارم اذیتم نکرد با دلار و تعرفه های تخیلی باید n تومن بیشتر پول بدم ولی دندونه خب! ارزشمنده، جون آدم نیست که بشه با پراید باهاش شوخی کرد. تحریمه،پول نیست،مواد اولیه نداریم،حقوق نمیدن، یا هر کوفت دیگه ای که مفقود شده. دلیل نمیشه آشغال تولید کنیم برای ملتمون. به قول حاج کاظم، معرفت اون اجنبی که ویزا داد از توی هم وطن بیشتره!
این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
زکات علم، نشر آن است. هر
وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.
همچنین
وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق
بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.
این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!
اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.
همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.
درباره این سایت